مستانه..:)

برخیز و مخور غم جهان گذارن را...

حسش نیست:/

این دوسه روزه همش می خوام بیام براتون از زیبایی های جایی که هستم بگم ولی اینقد حسش نیست و اینقد کلمات فرار شدن که اصن جمله بندیای درستی نمیاد تو دست و بالم تا تایپ کنم.

اینم بگم که سفر و خوشگذرونی نیومدم:/ مادر بزرگ و پدر بزرگ عزیزم مریض شدن و نیاز داشتن کسایی ازشون مراقبت کنن به همین علت اومدیم روستای جانم تا مادرم بتونه ازشون مراقبت کنه:)

پ.ن

توضیح دادم چون توی متن های قبلی از اونایی که سفر رفته بودن گلایه کرده بودم. گفتم یه موقع فکر نکنین فقط حرف بود:/

یه درخواستی هم که دارم لطفا براشون دعا کنین تا حالشون زوده زود خوب بشه، برای همه‌ی بیمارها چه کرونایی و چه غیر کرونایی.

انسان های سالم هم یادتون نره:).

۲ نظر ۳ موافق ۰ مخالف
به ندای زندگی گوش بسپار!
همه‌ی آنچه را که نیاز داری، درباره خودت بدانی
نشانت می‌دهد...
آخرین نظرات